بی ربط نامه 1
از اول اول اولش اگه حسااااااب کنیم
بچه که بودم دلم میخواست تندی بزرگ بشم و واسه خودم کسی بشم
دوست داشتم معلم بشم، درس بدم، نمره بدم، دعوا کنم، تشویق کنم
هی بزرگ شدم و بزرگ شدم
بازم دلم میخواست تندی بگذره
اصن دیگه دوس نداشتم مدرسه برم و خسته بودم و فکر می کردم مثلا 20
سالم بشه دانشجو بشم چه خبره
(البته بگما من چون تنها بودم دلم میخواست مدرسه برم اما بیشتر خوش بگذرونیم تا درس بخونیم)
خب دیدم که همچینم خبری نبود
بعدم که رسیدم به سن دانشگاه و شدم دانشجو
یه چند ترم که گذشت
دیدم نه
اینجا هم خبری نیس
خلاصه من خودم فکر کنم کارشناسیم که تموم شد دیگه وقتی که فکر می کردم واسه خودم کسی شدم مثلا
به این نتیجه رسیدم که:
ای بابا
ای دل غافل
من نمیخوام بزرگ شم
وااااااااای من 23 سااالم شد
حالا بیا و درستش کن
الان که 25 سالمه
هر روز هر روز غصه بزرگ شدنم و می خورم غصه اینکه چرا زمان انقدر زود میگذره
کاش بچه می شدم و از این حرفا
البته
البته یه چیزی این وسط هستا
تازگی که نینی میخوام همش میخوام زود بگذره ببینم مامان شدم یا نه
وقتی که مامان نمیشم دیگه عجله ای واسه زود گذشتن ندارم
از دست ما آدما
خلاصه اینکه دلنگرونم خیلی
پ.ن: از این به بعد شاید از این بی ربط نامه ها زیاد بنویسم، می دونم که اینجا واسه نینی آیندس
اما خب منم دل دارم
کلی حرفای بی ربطم دارم
پس منتظرم باش